روياي آن مرد

آرش آذرپناه
arashazar@email.com

صداي افتادن شيشه كه شنيده شد ، مرد برگشت و پشت سرش را نگاه كرد و تا لبخند زني را ديد كه از در عقب داشت سوار اتوبوس مي شد ، ياد رويا و لبخند مليحش توي دلش چنگ انداخت. زن گفت:
- متشكرم آقا ، خودم جمعش مي كنم.
مرد گفت:
- متاسفم.
- اشكالي ندارد . يك شيشه ي ديگر هم خريده ام. توي خانه وقت ترشي و مربا درست كردن ندارم.
مه غليظ ، شيشه هاي اتوبوس را آكنده بود . مزه ي ترشي زير دل مرد زد . اتوبوس توي ترافيك قطع و وصل حركت مي كرد. مرد رفت جلو و روي تنها صندلي خالي نشست . از توي آينه هاي تزييني جلوي اتوبوس لبخند زن را كه حالا جلوي قسمت خانم ها نشسته بود ، ديد زد . رويا مي گفت:
- چشمانت هميشه توي زنها مي چرخد .
بعد او مي خنديد:
- ولي هنوز خوشگل تر از تو را پيدا نكرده است .
- مردها را من مي شناسم . نه! يعني هنوز نمي شناسم ! نفهميدم چي گفتم !!
و دو تايي مي خنديدند .
حالا دوباره لبخند زد و سرش را بالا گرفت و از توي آينه عقب سر را نگاه كرد . زن رفته بود . مرد هميشه با اين نگاه ها و شوخي هايش سر بسر رويا مي گذاشت . بعد زنها كه مي رفتند رويا مي گفت: « چه بهتر» و او تكرار مي كرد:
- تو كه مي داني . من عرضه ندارم .
- و اگر داشتي؟!
- آنوقت تو را نداشتم !
و دوباره سر بسر هم مي گذاشتند . خودش هم مي دانست رويا را از تمام زنها و مردها و حتا بچه ها هم بيشتر دوست دارد . جاي خالي زن را روي صندلي عقب كه ديد گفت :
- چه بهتر !

مرد از شيشه هاي بغلي كه نگاه كرد هيچ نديد . از داخل ، شيشه را با پشت انگشتها پاك كرد . مه بيرون غليظ تر بود . زن چطور پياده شده بود؟ توي اين مه چطور ايستگاهش را تشخيص داده بود ؟ باز نگاه كرد . واقعا چيزي ديده نمي شد . « نگاه كردن » چقدر با « ديدن » فرق مي كند ! مگر نه رويا هميشه اين را مي گفت و او نمي فهميد . فكرش در هم كار مي كرد . پياده شدن توي ايستگاه آخر اين مزيت را داشت كه حالا توي كدري مه نمي خواست دايم مواظب خيابانها باشد كه يكهو جا نماند . اتوبوس ، رويا ، اداره ، همه ي اين ها اين موقع روز در هم مي رفتند و توي تن خسته اش انگار چيزي مثل دلشوره پيچ و تاب مي خورد . رويا كه گفته بود « دير مي آيي » تصميم گرفت يك امروز را ديگر اضافه كار نماند . چشمهاش را بهم نزديك كرده بود و لبهاش را مثل هميشه بعنوان دلخوري غنچه كرده بود و يك دم مي گفت :
- حوصله ام سر مي رود ، اول ها هميشه ساعت پنج خانه بودي .
راست مي گفت . حالا با سه ساعت اضافه كاري تا مي رسيد خانه ساعت هشت ونيم شب بود . براي زمستانها يعني دو سه ساعت هم از تاريكي هوا مي گذشت . خسته و كوفته ، يكي دو لقمه توي دهانش گذاشته و نگذاشته روي تخت ولو مي شد و غنچه ها وعشوه هاي رويا هم تا مي آمد كه مثل هميشه دلش را ببرد ، چشمهايش زودتر رفته بود . « رويا بخدا نمي داني اگر روز و شب توي اين هفت طبقه شركت مثل سگ جان مي كنم بخاطر توست ! »
امروز كارتش را مثل بقيه كارمندان زد . ساعت چهار بعد از ظهر . حالا كه مي رسيد خانه وقت بيشتري داشت . مي توانست با رويا گپ بزند و سربسر بگذارد . فكرش را كرده بود . رويا را غافلگير مي كرد . كليد را بي صداي بي صدا مي چرخاند . بعد يواش مي رفت وتوي يكي از اتاقها پيدايش مي كرد و از پشت سخت مي گرفتش . رويا جيغ كوتاهي مي كشيد و تا بر مي گشت بوسيده بودش و همان موقع انگار تمام دنيا را خالي مي كردند توي دلش .
يك دم بوي تن رويا را حس كرد . داغ و ملتهب بود و يك جاي گنگ توي بدنش را قلقلك مي داد . اتوبوس قيژي كرد و ايستاد . مرد پياده شد . مه غليظ تر شده بود . يقه هاي پالتويش را بالا زد و خودش را وا داد توي لختي خيابان . تا كوچه شان بايد سه تا فرعي را بالا مي رفت و بعد مثل تمام اين سه سال دلش مي تپيد . بوي داغ تن ، دماغش را پر مي كرد و پره هاي بيني انگار بيرون مي زد . از صبح علي الطلوع صداي نرم و ريز ريز رويا را نشنيده بود . سال اول ازدواجشان روزي ده بار از پشت تلفن با هم پچ پچ مي كردند . اينقدر كه تلفن را از روي ميزش برداشتند . بعدها مجبور بود تا عصر صبر كند كه برگردد خانه و از بوي چاي معطرمورد علاقه اش سست شود و بيفتد روي مبل راحتي و لم بدهد و نگاهش را خيره كند به چهره ي رويا . آنوقت رويا موذيانه صورتش را مي دزديد واز نگاهش فرار مي كرد ومي رفت دو تا چاي ليواني پر مي كرد و مي آورد . سرش را يكطرفي كج مي كرد و مي خواباند تخت شانه ها وبا كرشمه مي گفت :
- سير نشدي از ديدن دخترهاي همكارت ! حالا من را خوب ديد بزن !
مرد مي گفت :
- از آنها چرا ، ولي آدم از ديدن رويايش كه هيچوقت سير نمي شود .
و رويا مثل همه ي روزها دهانش را كج مي كرد ومي گفت :
- بابا ، فيلسوف !
آنوقت مرد مي گفت : «باز هم مثل هميشه قندان را يادت رفت بياوري ! »
ويكيشان بلند مي شد ، مي رفت و مي آورد .همه ي اين سه سال اين ها هر روز تكرار مي شد اما هنوز هر روزش به مرد انگيزه مي داد . انگار هميشه نو بود .
چهارمين فرعي را گرفت سمت چپ و از تكه ي خاكي يك زمين خالي ميان بر زد . خنده اي رو لبهاش نشسته بود . رويا توي اين چند سال هيچوقت همان بار اول قندان را نمي آورد . هميشه فراموش كرده بود . مه پايينتر آمده و روي خيابان افتاده بود .جلوي پايش را هم ديگر نمي ديد . خدا كند در اصلي آپارتمان باز باشد . حوصله نداشت كليدش را از لابلاي كليدها پيدا كند . كليد در خانه اما مشخص بود . مستطيلي شكل بود و برجسته . يكدفعه احساس كرد در خانه را رد كرده است . حالا تاريكي هوا هم انگار روي مه سنگيني مي كرد . ساعتش را نگاه كرد .دو ساعت زودتر از هميشه رسيده بود . دو سه قدم برگشت . در آپارتمان نيمه باز مانده بود و دو نفر توي پاركينگ حرف مي زدند . صداي يكيشان كه بلندتر بود بدون زحمت شنيده مي شد . مرد از پشت تاريكي و مه ، راه پله را پيدا كرد . بعد از سه سال چشم بسته هم مي توانست پلكان را ببيند و حالا باز مي فهميد ديدن چقدر با نگاه كردن متفاوت است . پله ها را دو تا يكي رد كرد . نيم طبقه آخر را آرام رفت . برجستگي كليد در خانه را زير انگشتانش گرفت و آرام توي در چرخاند . فقط يك « تق » كوتاه و در باز شد . خانه مثل هميشه نبود . يكجور ، سنگين بود . يك بوي جديد و غريب را انگار از ديوارها حس كرد . در را روي هجوم مه بست و كفشهايش را همانجا كند .صداي رويا را شنيد . حتما با تلفن حرف مي زد . بعد يادش آمد توي اتاقها پريز تلفن ندارند .
دوباره صداي رويا و بعد يك صداي ديگر ... . يك چيز داغ و تيز انگار از كف پاي مرد حركت كرد و آمد بالا و بعد تا زير چشمهايش گر گرفت و مثل سنگيني دو تا وزنه زير پلك ها ايستاد . صداي خنده ي رويا را شنيد . هيچوقت اينطور نخنديده بود . يا حداقل او نشنيده بود .بعد صداي يك خنده ي ركيك ديگر آمد و چيزي مثل يك خنده ي بي حيا توي گوشش زنگ زد . يك لحظه فكر كرد شايدتوي اين مه اشتباهي آمده باشد خانه ي همسايه . چه فكر احمقانه اي ! كليد راحت تر از هميشه در را گشوده بود .
آمد و ايستاد وسط هال وصدا ها انگار خيلي نزديكتر شد . اتاق آخري براي خانه ي نود متري خيلي معنا نمي داد . صداها از توي آن اتاق لاي ديوارها مي پيچيد و انگار ديواره هاي ذهن مرد را فرو مي ريخت . جلو تر كه رفت حس كرد زانو هاي كس ديگري را جلو مي برد و يك آن ترسيد . كاش بر مي گشت يا يكهو بيدار مي شد و رويا مي گفت : « باز هم دير مي رسي اداره ها ! » .
فكر كرد برگردد و برود يا برود و برگردد و بعد يكباره همه ي كلمات بي معنا شد . به زور پاهايش را جلو هل داد . بوي يك آرايش غليظ و يك عطر تند زير دماغش زد . بوي تند زنانگي بود . از آن بو ها كه وقتي از كنار سينماها رد مي شد حس مي كرد يا سالهاي قبل از توي كاباره ها بيرون مي زد . مرد انگار كه چند لحظه جراتش بيشتر شده باشد ، چند قدم آخر را تند برداشت و يكهو سبز شد جلوي چهارچوب در اتاق . حالا خنده ها و صداها را وقيحانه تر از چند لحظه قبل مي ديد و مي شنيد با اينكه چند ثانيه اي مي شد كه صداها بريده بود . رويا نشسته لبه ي تخت ، دهانش باز مانده رو به چهارچوب در ميخ شده بود . مرد ديد كه تمام آن مه بيرون ، از دهان تنگ رويا بيرون زد و اتاق را در خودش فرو برد . اتاق را ، تخت را و آن مردي كه تا حالا نديده بودش . بعد رويا در يك لحظه توي مه اتاق رقيق شد ، لاي ذرات مه پخش شد و رفت . و روياهاي مرد لاي مه اتاق گم شد . حالا ديگر بدنش از آن گر گرفتگي رها شده بود و جايش يك سردي محو توي تنش وول مي خورد . برگشت توي هال يك سر رفت سراغ كفشهايش كه هنوز توي همان سرما هم از عرق پا وشايد هم از رطوبت هوا خيس بود . هنوز آنقدر ذهنش كار مي كرد كه كفشهاش را درست و سريع مثل هميشه پا كند . روي جاكفشي يك جفت كفش مردانه ي ديگر هم چيده شده لاي كفشها خودنمايي مي كرد . از كفشهاي خودش شيك تر بود و شسته رفته تر . واكس زده و قدري هم سانتي مانتال ! او هيچوقت دو جفت كفش را يكجا نداشت .با همان كفشها كه سر كار پاش مي كرد هم كوه مي رفت و هم ميهماني . هميشه مي گفت حقوق كارمندي سالي يك جفت كفش بيشتر نمي آورد .
دست به آن جفت كفش روي جاكفشي نزد . او كه به آن جفت توي اتاق آخري هم دست نزده بود . كفشها را پا كرد . صداي هق هق يك مويه را را ازتوي اتاق آخري شنيد . بعد يك صداي رگدار از همانجا سينه صاف كرد . هق هق گريه كشدارتر شد . اين يكي را مي شناخت . هق هق رويا را . يك لحظه همان دم در تامل كرد . انگار صداي هق هق فرق كرد . شكل صداي يك آدمي نبود . به « آدمي » فكر كرد و يكبار ديگر واژه برايش بي معنا شد . در را باز كرد . رطوبت هوا توي صورتش پاشيد . پله ها را پايين رفت . حياط آپارتمان طور ديگري شده بود . كوچه و خيابان هم . حتا آسمان هم فرق كرده بود . غلظت مه كمتر شده بود . تعجب كرد . حالا كه هوا كاملا تاريك شده بود ؟! نئونهاي همان چند مغازه سر خيابان روشن بود . سبز و آبي و قرمز مدام توي تاريكي چشمك مي زدند . تا رسيد سر خيابان ، اولي را رفت داخل . سعي كرد صدايش را از ته حلقوم بيرون بدهد :
- محمود آقا ! يك پاكت از همان سيگارها !
- خدمت شما ! اٍ اٍ .... چشمهاتان شده دو كاسه ي خون . خداي ناكرده حالتان انگار ...
- چيزي نيست ...
و صدايش توي كلمه ي « نيست » بريده شد و كلمات انگار توي حلقش خرد شدند . بيرون مغازه ، توي خيابان ، اولين سيگار را كبريت زد و بغضش را با موج دود پايين داد . توي سرخي نقطه ي آتش انگار كه دنبال چيزي بگردد دقيق شد و حس كرد يك چيزي با اين دود جدا مي شود و مي رود و بعد مثل همان دود لابلاي مه گم مي شد . موج افكارش توي امواج دود غوطه مي خورد . لبهاي رويا كي اين همه سرخ بود ؟ درست عين سر سيگار !
- رويا جان اگر من توي تصادفي . . . چيزي . . . از بين بروم تو چه مي كني ؟ واقعي جواب بدي ها ! خوب ؟!
- باز هم از اين حرفها . . .
- گفتم واقعي جواب بده .
- زندگي مي كنم .
- با كي ؟ باكي ؟
- با خاطره ات ، عكسهات ، اگر تا آن موقع بچه داشتم ، با بچه مان .
سيگار به فيلتر رسيد و انگشتانش را داغ كرد . دوباره ذهنش برگشت توي سردي خيابان . سيگار دومي را با ته اولي روشن كرد . « پس اين روياست كه بچه اش نمي شود ! » خودش هم مي دانست . اما او امشب اين را فهميده بود .
پكي عميق به سيگارش زد و حبابهاي دود را بلعيد . چهره ي رويا توي سرخي سيگار ، مي آمد و مي رفت . صدايي گنگ ، يك صداي نازك و نرم انگار از پشت سر توي گوشش زمزمه كرد . يك لحظه برگشت . فكر كرد روياست . ولي نه ! « رويا » بود ! دوباره پشت سرش را نگاه كرد . خيابان را نشناخت . نفهميد چقدر راه رفته يا اصلا از كجا آمده است . همان جا گوشه ي ديوار كز كرد و يك سيگار ديگر گوشه ي لبش روشن كرد .
* * *
توي اداره مثل هميشه كار كرده بود و حالا داشت بر مي گشت با همان اتوبوسهاي لكنتي كه انگار به هفت هشت ده تا اسب بسته بودنشان .
تا مي رسيد ، ساعت هشت و نيم شب مي شد كه براي زمستانها يعني پاسي از شب گذشته . همه همكارهايش امروز فهميده بودند با هميشه فرق مي كند . اين جمله را شايد از صبح تا حالا صد بار شنيده بود :
- چي شده ؟ چشمهات سرخ سرخه !
او هر بار جواب داده بود :
- ديشب نخوابيدم . اصلا .
و راست گفته بود . فقط كم گفته بود . اما دروغ نگفته بود و هميشه به اين مي باليد .
اتوبوس خلوت بود خصوصا قسمت زنها . دختر جواني با بوي تند عطرش آمد و نشست پشت سر او . اولين رديف صندلي خانمها . يك لحظه چهره ي رويا را توي صورت دختر مجسم كرد و بعد يكدفعه يادش آمد كه تا ده دقيقه ي ديگر مي رسد خانه و رويا را هم مي بيند . نشسته روي مبل يا توي اتاق آخري لاي مه آن شب گم شده است . چيزي راه گلوي مرد را بست ولي زود قورتش داد .
ايستگاه آخر پياده شد و فرعي چهارم را تو رفت . در آپارتمان نيمه باز مانده بود . رفت داخل . پله ها را بالا رفت و در خانه را با كمي سر و صدا باز كرد . رويا آمده و پشت در ايستاده بود با همان لباس صورتي شب نامزديشان . مرد خسته بود . حالا چهل وهشت ساعت مي شد كه نخوابيده بود . رويا زير لبي سلام كرد . مرد روي يكي از مبلها لم داد بعد يكهو گفت :
- رويا ! دو تا چاي بريز و بياور . اگر آماده هست !
صداي جوشيدن كتري روي گاز را از همان دم اول كه رسيده بود داشت مي شنيد . وبوي چاي معطر مورد علاقه اش را هم كه الان توي فضاي خانه معلق بود .
رويا با صداي نرم و ريز ريزش گفت :
- دم كرده ، حالا مي آورم .
مرد گفت :
- قندان يادت نرود .
گونه هاي زن آتش گرفت .

آرش آذرپناه
خرداد ماه 1382

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30732< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي