|
صداي افتادن شيشه كه شنيده شد ، مرد برگشت و پشت سرش را نگاه كرد و تا لبخند زني را ديد كه از در عقب داشت سوار اتوبوس مي شد ، ياد رويا و لبخند مليحش توي دلش چنگ انداخت. زن گفت: - متشكرم آقا ، خودم جمعش مي كنم. مرد گفت: - متاسفم. - اشكالي ندارد . يك شيشه ي ديگر هم خريده ام. توي خانه وقت ترشي و مربا درست كردن ندارم. مه غليظ ، شيشه هاي اتوبوس را آكنده بود . مزه ي ترشي زير دل مرد زد . اتوبوس توي ترافيك قطع و وصل حركت مي كرد. مرد رفت جلو و روي تنها صندلي خالي نشست . از توي آينه هاي تزييني جلوي اتوبوس لبخند زن را كه حالا جلوي قسمت خانم ها نشسته بود ، ديد زد . رويا مي گفت: - چشمانت هميشه توي زنها مي چرخد . بعد او مي خنديد: - ولي هنوز خوشگل تر از تو را پيدا نكرده است . - مردها را من مي شناسم . نه! يعني هنوز نمي شناسم ! نفهميدم چي گفتم !! و دو تايي مي خنديدند . حالا دوباره لبخند زد و سرش را بالا گرفت و از توي آينه عقب سر را نگاه كرد . زن رفته بود . مرد هميشه با اين نگاه ها و شوخي هايش سر بسر رويا مي گذاشت . بعد زنها كه مي رفتند رويا مي گفت: « چه بهتر» و او تكرار مي كرد: - تو كه مي داني . من عرضه ندارم . - و اگر داشتي؟! - آنوقت تو را نداشتم ! و دوباره سر بسر هم مي گذاشتند . خودش هم مي دانست رويا را از تمام زنها و مردها و حتا بچه ها هم بيشتر دوست دارد . جاي خالي زن را روي صندلي عقب كه ديد گفت : - چه بهتر !
مرد از شيشه هاي بغلي كه نگاه كرد هيچ نديد . از داخل ، شيشه را با پشت انگشتها پاك كرد . مه بيرون غليظ تر بود . زن چطور پياده شده بود؟ توي اين مه چطور ايستگاهش را تشخيص داده بود ؟ باز نگاه كرد . واقعا چيزي ديده نمي شد . « نگاه كردن » چقدر با « ديدن » فرق مي كند ! مگر نه رويا هميشه اين را مي گفت و او نمي فهميد . فكرش در هم كار مي كرد . پياده شدن توي ايستگاه آخر اين مزيت را داشت كه حالا توي كدري مه نمي خواست دايم مواظب خيابانها باشد كه يكهو جا نماند . اتوبوس ، رويا ، اداره ، همه ي اين ها اين موقع روز در هم مي رفتند و توي تن خسته اش انگار چيزي مثل دلشوره پيچ و تاب مي خورد . رويا كه گفته بود « دير مي آيي » تصميم گرفت يك امروز را ديگر اضافه كار نماند . چشمهاش را بهم نزديك كرده بود و لبهاش را مثل هميشه بعنوان دلخوري غنچه كرده بود و يك دم مي گفت : - حوصله ام سر مي رود ، اول ها هميشه ساعت پنج خانه بودي . راست مي گفت . حالا با سه ساعت اضافه كاري تا مي رسيد خانه ساعت هشت ونيم شب بود . براي زمستانها يعني دو سه ساعت هم از تاريكي هوا مي گذشت . خسته و كوفته ، يكي دو لقمه توي دهانش گذاشته و نگذاشته روي تخت ولو مي شد و غنچه ها وعشوه هاي رويا هم تا مي آمد كه مثل هميشه دلش را ببرد ، چشمهايش زودتر رفته بود . « رويا بخدا نمي داني اگر روز و شب توي اين هفت طبقه شركت مثل سگ جان مي كنم بخاطر توست ! » امروز كارتش را مثل بقيه كارمندان زد . ساعت چهار بعد از ظهر . حالا كه مي رسيد خانه وقت بيشتري داشت . مي توانست با رويا گپ بزند و سربسر بگذارد . فكرش را كرده بود . رويا را غافلگير مي كرد . كليد را بي صداي بي صدا مي چرخاند . بعد يواش مي رفت وتوي يكي از اتاقها پيدايش مي كرد و از پشت سخت مي گرفتش . رويا جيغ كوتاهي مي كشيد و تا بر مي گشت بوسيده بودش و همان موقع انگار تمام دنيا را خالي مي كردند توي دلش . يك دم بوي تن رويا را حس كرد . داغ و ملتهب بود و يك جاي گنگ توي بدنش را قلقلك مي داد . اتوبوس قيژي كرد و ايستاد . مرد پياده شد . مه غليظ تر شده بود . يقه هاي پالتويش را بالا زد و خودش را وا داد توي لختي خيابان . تا كوچه شان بايد سه تا فرعي را بالا مي رفت و بعد مثل تمام اين سه سال دلش مي تپيد . بوي داغ تن ، دماغش را پر مي كرد و پره هاي بيني انگار بيرون مي زد . از صبح علي الطلوع صداي نرم و ريز ريز رويا را نشنيده بود . سال اول ازدواجشان روزي ده بار از پشت تلفن با هم پچ پچ مي كردند . اينقدر كه تلفن را از روي ميزش برداشتند . بعدها مجبور بود تا عصر صبر كند كه برگردد خانه و از بوي چاي معطرمورد علاقه اش سست شود و بيفتد روي مبل راحتي و لم بدهد و نگاهش را خيره كند به چهره ي رويا . آنوقت رويا موذيانه صورتش را مي دزديد واز نگاهش فرار مي كرد ومي رفت دو تا چاي ليواني پر مي كرد و مي آورد . سرش را يكطرفي كج مي كرد و مي خواباند تخت شانه ها وبا كرشمه مي گفت : - سير نشدي از ديدن دخترهاي همكارت ! حالا من را خوب ديد بزن ! مرد مي گفت : - از آنها چرا ، ولي آدم از ديدن رويايش كه هيچوقت سير نمي شود . و رويا مثل همه ي روزها دهانش را كج مي كرد ومي گفت : - بابا ، فيلسوف ! آنوقت مرد مي گفت : «باز هم مثل هميشه قندان را يادت رفت بياوري ! » ويكيشان بلند مي شد ، مي رفت و مي آورد .همه ي اين سه سال اين ها هر روز تكرار مي شد اما هنوز هر روزش به مرد انگيزه مي داد . انگار هميشه نو بود . چهارمين فرعي را گرفت سمت چپ و از تكه ي خاكي يك زمين خالي ميان بر زد . خنده اي رو لبهاش نشسته بود . رويا توي اين چند سال هيچوقت همان بار اول قندان را نمي آورد . هميشه فراموش كرده بود . مه پايينتر آمده و روي خيابان افتاده بود .جلوي پايش را هم ديگر نمي ديد . خدا كند در اصلي آپارتمان باز باشد . حوصله نداشت كليدش را از لابلاي كليدها پيدا كند . كليد در خانه اما مشخص بود . مستطيلي شكل بود و برجسته . يكدفعه احساس كرد در خانه را رد كرده است . حالا تاريكي هوا هم انگار روي مه سنگيني مي كرد . ساعتش را نگاه كرد .دو ساعت زودتر از هميشه رسيده بود . دو سه قدم برگشت . در آپارتمان نيمه باز مانده بود و دو نفر توي پاركينگ حرف مي زدند . صداي يكيشان كه بلندتر بود بدون زحمت شنيده مي شد . مرد از پشت تاريكي و مه ، راه پله را پيدا كرد . بعد از سه سال چشم بسته هم مي توانست پلكان را ببيند و حالا باز مي فهميد ديدن چقدر با نگاه كردن متفاوت است . پله ها را دو تا يكي رد كرد . نيم طبقه آخر را آرام رفت . برجستگي كليد در خانه را زير انگشتانش گرفت و آرام توي در چرخاند . فقط يك « تق » كوتاه و در باز شد . خانه مثل هميشه نبود . يكجور ، سنگين بود . يك بوي جديد و غريب را انگار از ديوارها حس كرد . در را روي هجوم مه بست و كفشهايش را همانجا كند .صداي رويا را شنيد . حتما با تلفن حرف مي زد . بعد يادش آمد توي اتاقها پريز تلفن ندارند . دوباره صداي رويا و بعد يك صداي ديگر ... . يك چيز داغ و تيز انگار از كف پاي مرد حركت كرد و آمد بالا و بعد تا زير چشمهايش گر گرفت و مثل سنگيني دو تا وزنه زير پلك ها ايستاد . صداي خنده ي رويا را شنيد . هيچوقت اينطور نخنديده بود . يا حداقل او نشنيده بود .بعد صداي يك خنده ي ركيك ديگر آمد و چيزي مثل يك خنده ي بي حيا توي گوشش زنگ زد . يك لحظه فكر كرد شايدتوي اين مه اشتباهي آمده باشد خانه ي همسايه . چه فكر احمقانه اي ! كليد راحت تر از هميشه در را گشوده بود . آمد و ايستاد وسط هال وصدا ها انگار خيلي نزديكتر شد . اتاق آخري براي خانه ي نود متري خيلي معنا نمي داد . صداها از توي آن اتاق لاي ديوارها مي پيچيد و انگار ديواره هاي ذهن مرد را فرو مي ريخت . جلو تر كه رفت حس كرد زانو هاي كس ديگري را جلو مي برد و يك آن ترسيد . كاش بر مي گشت يا يكهو بيدار مي شد و رويا مي گفت : « باز هم دير مي رسي اداره ها ! » . فكر كرد برگردد و برود يا برود و برگردد و بعد يكباره همه ي كلمات بي معنا شد . به زور پاهايش را جلو هل داد . بوي يك آرايش غليظ و يك عطر تند زير دماغش زد . بوي تند زنانگي بود . از آن بو ها كه وقتي از كنار سينماها رد مي شد حس مي كرد يا سالهاي قبل از توي كاباره ها بيرون مي زد . مرد انگار كه چند لحظه جراتش بيشتر شده باشد ، چند قدم آخر را تند برداشت و يكهو سبز شد جلوي چهارچوب در اتاق . حالا خنده ها و صداها را وقيحانه تر از چند لحظه قبل مي ديد و مي شنيد با اينكه چند ثانيه اي مي شد كه صداها بريده بود . رويا نشسته لبه ي تخت ، دهانش باز مانده رو به چهارچوب در ميخ شده بود . مرد ديد كه تمام آن مه بيرون ، از دهان تنگ رويا بيرون زد و اتاق را در خودش فرو برد . اتاق را ، تخت را و آن مردي كه تا حالا نديده بودش . بعد رويا در يك لحظه توي مه اتاق رقيق شد ، لاي ذرات مه پخش شد و رفت . و روياهاي مرد لاي مه اتاق گم شد . حالا ديگر بدنش از آن گر گرفتگي رها شده بود و جايش يك سردي محو توي تنش وول مي خورد . برگشت توي هال يك سر رفت سراغ كفشهايش كه هنوز توي همان سرما هم از عرق پا وشايد هم از رطوبت هوا خيس بود . هنوز آنقدر ذهنش كار مي كرد كه كفشهاش را درست و سريع مثل هميشه پا كند . روي جاكفشي يك جفت كفش مردانه ي ديگر هم چيده شده لاي كفشها خودنمايي مي كرد . از كفشهاي خودش شيك تر بود و شسته رفته تر . واكس زده و قدري هم سانتي مانتال ! او هيچوقت دو جفت كفش را يكجا نداشت .با همان كفشها كه سر كار پاش مي كرد هم كوه مي رفت و هم ميهماني . هميشه مي گفت حقوق كارمندي سالي يك جفت كفش بيشتر نمي آورد . دست به آن جفت كفش روي جاكفشي نزد . او كه به آن جفت توي اتاق آخري هم دست نزده بود . كفشها را پا كرد . صداي هق هق يك مويه را را ازتوي اتاق آخري شنيد . بعد يك صداي رگدار از همانجا سينه صاف كرد . هق هق گريه كشدارتر شد . اين يكي را مي شناخت . هق هق رويا را . يك لحظه همان دم در تامل كرد . انگار صداي هق هق فرق كرد . شكل صداي يك آدمي نبود . به « آدمي » فكر كرد و يكبار ديگر واژه برايش بي معنا شد . در را باز كرد . رطوبت هوا توي صورتش پاشيد . پله ها را پايين رفت . حياط آپارتمان طور ديگري شده بود . كوچه و خيابان هم . حتا آسمان هم فرق كرده بود . غلظت مه كمتر شده بود . تعجب كرد . حالا كه هوا كاملا تاريك شده بود ؟! نئونهاي همان چند مغازه سر خيابان روشن بود . سبز و آبي و قرمز مدام توي تاريكي چشمك مي زدند . تا رسيد سر خيابان ، اولي را رفت داخل . سعي كرد صدايش را از ته حلقوم بيرون بدهد : - محمود آقا ! يك پاكت از همان سيگارها ! - خدمت شما ! اٍ اٍ .... چشمهاتان شده دو كاسه ي خون . خداي ناكرده حالتان انگار ... - چيزي نيست ... و صدايش توي كلمه ي « نيست » بريده شد و كلمات انگار توي حلقش خرد شدند . بيرون مغازه ، توي خيابان ، اولين سيگار را كبريت زد و بغضش را با موج دود پايين داد . توي سرخي نقطه ي آتش انگار كه دنبال چيزي بگردد دقيق شد و حس كرد يك چيزي با اين دود جدا مي شود و مي رود و بعد مثل همان دود لابلاي مه گم مي شد . موج افكارش توي امواج دود غوطه مي خورد . لبهاي رويا كي اين همه سرخ بود ؟ درست عين سر سيگار ! - رويا جان اگر من توي تصادفي . . . چيزي . . . از بين بروم تو چه مي كني ؟ واقعي جواب بدي ها ! خوب ؟! - باز هم از اين حرفها . . . - گفتم واقعي جواب بده . - زندگي مي كنم . - با كي ؟ باكي ؟ - با خاطره ات ، عكسهات ، اگر تا آن موقع بچه داشتم ، با بچه مان . سيگار به فيلتر رسيد و انگشتانش را داغ كرد . دوباره ذهنش برگشت توي سردي خيابان . سيگار دومي را با ته اولي روشن كرد . « پس اين روياست كه بچه اش نمي شود ! » خودش هم مي دانست . اما او امشب اين را فهميده بود . پكي عميق به سيگارش زد و حبابهاي دود را بلعيد . چهره ي رويا توي سرخي سيگار ، مي آمد و مي رفت . صدايي گنگ ، يك صداي نازك و نرم انگار از پشت سر توي گوشش زمزمه كرد . يك لحظه برگشت . فكر كرد روياست . ولي نه ! « رويا » بود ! دوباره پشت سرش را نگاه كرد . خيابان را نشناخت . نفهميد چقدر راه رفته يا اصلا از كجا آمده است . همان جا گوشه ي ديوار كز كرد و يك سيگار ديگر گوشه ي لبش روشن كرد . * * * توي اداره مثل هميشه كار كرده بود و حالا داشت بر مي گشت با همان اتوبوسهاي لكنتي كه انگار به هفت هشت ده تا اسب بسته بودنشان . تا مي رسيد ، ساعت هشت و نيم شب مي شد كه براي زمستانها يعني پاسي از شب گذشته . همه همكارهايش امروز فهميده بودند با هميشه فرق مي كند . اين جمله را شايد از صبح تا حالا صد بار شنيده بود : - چي شده ؟ چشمهات سرخ سرخه ! او هر بار جواب داده بود : - ديشب نخوابيدم . اصلا . و راست گفته بود . فقط كم گفته بود . اما دروغ نگفته بود و هميشه به اين مي باليد . اتوبوس خلوت بود خصوصا قسمت زنها . دختر جواني با بوي تند عطرش آمد و نشست پشت سر او . اولين رديف صندلي خانمها . يك لحظه چهره ي رويا را توي صورت دختر مجسم كرد و بعد يكدفعه يادش آمد كه تا ده دقيقه ي ديگر مي رسد خانه و رويا را هم مي بيند . نشسته روي مبل يا توي اتاق آخري لاي مه آن شب گم شده است . چيزي راه گلوي مرد را بست ولي زود قورتش داد . ايستگاه آخر پياده شد و فرعي چهارم را تو رفت . در آپارتمان نيمه باز مانده بود . رفت داخل . پله ها را بالا رفت و در خانه را با كمي سر و صدا باز كرد . رويا آمده و پشت در ايستاده بود با همان لباس صورتي شب نامزديشان . مرد خسته بود . حالا چهل وهشت ساعت مي شد كه نخوابيده بود . رويا زير لبي سلام كرد . مرد روي يكي از مبلها لم داد بعد يكهو گفت : - رويا ! دو تا چاي بريز و بياور . اگر آماده هست ! صداي جوشيدن كتري روي گاز را از همان دم اول كه رسيده بود داشت مي شنيد . وبوي چاي معطر مورد علاقه اش را هم كه الان توي فضاي خانه معلق بود . رويا با صداي نرم و ريز ريزش گفت : - دم كرده ، حالا مي آورم . مرد گفت : - قندان يادت نرود . گونه هاي زن آتش گرفت . آرش آذرپناه خرداد ماه 1382 |
|